دل نوشته های عاشورایی

شرح حال عاشورائیان

 

خسته ام مولا

یا ابا صالح التماس دعا هر کجا رفتی یاد ما هم باش
نجف رفتی کاظمین رفتی کربلا رفتی یاد ما هم باش
مدینه رفتی به پابوس قبر پیغمبر و مادرت زهرا
به دیدار قبر مخفی از کوچه ها رفتی یاد ما هم باش
زیارت نامه که می خوانی بر مزار آن تربت خاموش
به دیدار قبر بی شمع مجتبی رفتی یاد ما هم باش
بغل کردی قبر مادر را ، جای ما هم او را زیارت کن
به دیدار نینوا رفتی یاد ما هم باش

شب جمعه کربلا رفتی یاد ما هم کن چون زدی بوسه
کنار قبر ابوالفضل با وفا رفتی یاد ما هم باش
بزن بوسه جای ما روی فرق عباس و اکبر و اصغر
سر قبر قاسم و قبر عمه ها رفتی یاد ما هم باش
به جای ما هم زیارت کن عمه ات را در کنج ویرانه
برای بوسیدن آن دردانه ها رفتی یاد ما هم باش
نماز حاجت که می خوانی از برای فرج مسجد کوفه
دعا کردی از برای فرج ، التماس دعا یاد ما هم باش
شدی مُحرم در مراسم حج ، یا مَنی رفتی یاد ما هم باش
به هر جا رفتی برو مهدی هر کجا رفتی یاد ما هم باش

محمد جواد بستانی راد

+نوشته شده در جمعه 30 دی 1390برچسب:اباصالح,التماس دعا,مهدی,,ساعت6:45توسط محمد رضا | |

 

اى وارث نجابت خاک!

امام حسین

اینک، تمام شوره زاران، پابرهنه و تشنه لب به دنبال توانَد تا آیه هاى عاشورایى را از چشمه زبان نینوایى ات بنوشند.

زینب، اى وارث نجابت خاک! چهل روز است که آسمان، غربتت را مى نگرد. باز هم خطبه اى بخوان تا به ابرها، اذن نزول داده باشى، اى رسول کربلا!

 حنجره اى کبود

من، همان صبر دیروزم، رفتم و بازگشتم، این چهل شبانه روز بى سر و سامان را؛ این لحظه هاى دلتنگ یتیم، این مسیر عطشناک آبله پایى که پاره پاره هاى تو را پشت سر داشت و لب هاى از نیزه روییده ات را پیش رو.

مرا به یاد بیاور؛ مرا که پیرتر از تمام عمر خویش، اینک شناختنى نیستم. من همان هروله آتش به دامانم که چهل روز پیش، در این صحرا، هنوز جوان بود و تمام قافله به جا مانده از تو را به دوش گرفت و ره سپار شد.

آنچه از تو در من بود، آنچه دیده بودم و جز من کسى ندید، در گوش هاى کر روزگار فریاد کردم و راویانه، تمام خطبه هاى از تو گفتن را سرودم و حنجره اى مدام شدم؛ حنجره اى کبود که عطش هاى هفتاد و دو پروانه را میراث دار بود و زخم زبان چهل روز اسارت را براى همه پرستوهاى قافله سپر مى شد و در خویش مچاله مى کرد

منم؛ همان صبر از کف رفته اى که تمام میراث حیدرى اش را از حلقوم فاطمى فریاد سر داد و کاخ ظلم را زیر و زبر کرد، اما در خلوت تنهایى اش، لرزش شانه هایش را تنها خدا دانست.

بعد از تو، سوختم و خطبه خواندم

بعد از آن غروب که با فاصله هاى از من تا تو پر شد و انحناى ناگهان قامتم را رقم زد؛ پس از آن قرآن پاره پاره اى که زیر لگدکوب اسب هاى ستم از هم گسیخت، من ماندم و جاده هاى پیش رو... .

من ماندم و کاروان بى تو، با قبیله به تاراج رفته؛ من به سفر ناگزیر بودم.

آه! خون همیشه جارى در رگ هاى روزگار! رداى ولایتت را بر شانه گرفتم و لواى ستم سوزى قیامت را بر بلنداى تاریخ برافراشتم.

آنچه از تو در من بود، آنچه دیده بودم و جز من کسى ندید، در گوش هاى کر روزگار فریاد کردم و راویانه، تمام خطبه هاى از تو گفتن را سرودم و حنجره اى مدام شدم؛ حنجره اى کبود که عطش هاى هفتاد و دو پروانه را میراث دار بود و زخم زبان چهل روز اسارت را براى همه پرستوهاى قافله سپر مى شد و در خویش مچاله مى کرد.

اینک به تو بازگشته ام؛ خسته از تمام هستى. دیگر حوصله اى به ادامه روزگار ندارم. آه از این کوله بار فرسوده در راه! آه از پر ریختنِ پروانه ها در جاده هاى سرد و بى شمع. 

چه سخت است چهل روز منزل به منزل، عاشقى را به دوش کشیدن و از ساحل، دریا را نظاره کردن! یا زینب! آه سینه سوز تو، هنوز از پشت حصار قرن ها، شعله بر جان مى زند.

از آن روز به بعد، زمین، چهل بار چرخید و در سوگ حسین علیه السلام ، هر روز آفتاب، لباس سیاه شب بر تن کرد تا در موج خونین خاطراتت، هم درد دل طوفانى ات شود.

+نوشته شده در دو شنبه 26 دی 1390برچسب:چهل روز,زینب,بی سروسامان,لباس سیاه,ساعت9:48توسط محمد رضا | |

 

    مى خواهی که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى .

بچه ها چشمشان به توست ؛ تو اگر آرام باشى ، آرامش مى گیرند و اگر تو بى تابى کنى ، طاقت از کف مى دهند.

سجاد که در خیمه تیمار تو خفته است ، حادثه را در آینه نگاه تو دنبال مى کند. پس تو باید آنچنان با آرامش و طماءنینه باشى ، انگار که همه چیز منطبق بر روال معهود پیش مى رود. و مگر نه چنین است؟مگر تو از بدو ورود به این جهان، خودت را مهیاى این روز نمى کردى ؟

پس باید قطره قطره آب شوى و سکوت کنى . جرعه جرعه خون دل بخورى و دم برنیاورى . همچنان که از صبح چنین کرده اى . حسین از صبح با تک تک هر صحابى ، به شهادت رسیده است ، با قطره قطره خون هر شهید، به زمین نشسته است و تو هر بار به او تسلى

بخشیده اى . هر بار قلبش را گرم کرده اى و اشک از دیدگان دلش سترده اى . هر بار که از میدان باز آمده است ، افزایش موهاى سپید سر و رویش را شماره کرده اى ،

به همان تعداد، در خود شکسته اى ، اما خم به ابرو نیاورى . خواهر اگر تعداد موهاى سپید برادرش را نداند که خواهر نیست . خواهر اگر عمق چروکهاى پیشانى برادرش را نشناسد که خواهر نیست . تازه اینها مربوط به ظواهر است .

اینها را چشم هر خواهرى مى تواند در سیماى برادرش ببیند. زینب یعنى شناساى بندهاى دل حسین ، یعنى زیستن در دهلیزهاى قلب حسین ، عبور کردن از رگهاى حسین و تپیدن با نبض حسین . زینب یعنى حسین در آینه تاءنیث . زینب یعنى چشیدن خار پاى حسین

با چشم . زینب یعنى کشیدن بار پشت حسین ، بر دل . وقتى از سر جنازه مسلم بن عوسجه آمد، وقتى که که محاسنش به خون حبیب ، خضاب شد، وقتى که رمق پاهایش را در پاى پیکر حر بن یزید ریاحى ریخت ، وقتى که از کنار سجاده خونین عمرو بن خالد صیداوى برخاست ، وقتى که جگرش با دیدن زخمهاى سعید بن عبدالله شرحه شرحه شد، وقتى که عبدالله و عبدالرحمن غفارى با سلام وداع ، چشمان او را به اشک نشاندند، وقتى که زهیر به آخرین نگاهش دل حسین را به آتش کشید، وقتى که خون وهب و همسرش ، عاشقانه به هم آمیخت و پیش پاى حسین ریخت ، وقتى که جون ، در واپسین لحظات عروج ، سراسر وجودش را به رایحه حضور حسین ، معطر کرد، وقتى که ...

در تمام این اوقات و لحظات ، نگاه تو بود که به او آرامش مى داد و دستهاى تو بود که اشکهاى وجودش را مى سترد.

هر بار که از میدان مى آمد، تو بار غم از نگاهش بر مى داشتى و بر دلت مى گذاشتى . حسین با هر بار آمدن و رفتن ، تعزیتهایش را به دامان تو مى ریخت و التیام از نگاه تو مى گرفت .

این بود که هر بار، سنگین مى آمد اما سبکبال باز مى گشت . خسته و شکسته مى آمد، اما برقرار و استوار باز مى گشت .

اکنون نیز دلت مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى . همچنانکه از صبح تاکنون که آفتاب از نیمه آسمان گذشته است چنین کرده اى . اما اکنون ماجرا متفاوت است .

اکنون این دل شرحه شرحه توست که بر دوش جوانان بنى هاشم به سوى خیمه ها پیش مى آید. اکنون این میوه جان توست که لگدمال شده در زیر سم ستوران به تو باز پس داده مى شود.

على اکبر براى تو تنها یک برادر زاده نیست . تجلى امیدها و آرمانهاى توست . تجلى دوست داشتنهاى توست . على اکبر پیامبر دوباره توست .

نشانى از پدر توست . نمادى از مادر توست . على اکبر براى تو التیام شهادت محسن است . شهید نیامده . غنچه پیش از شکفتن پرپر شده .

شهادت محسن ، اولین شهادت در دیدرس تو بود. تو چهار ساله بودى که فریاد مادر را از میان در و دیوار شنیدى که ((محسنم را کشتند)) و به سویش دویدى .

شهادت محسن بر دلت زخمى ماندگار شد. شهادت برادر در پیش چشمهاى چهار ساله خواهر. و تا على اکبر نیامد، این زخم التیام نپذیرفت .

اکنون این مرهم زخم توست که به خون آغشته شده است . اکنون این زخم کهنه توست که سر باز کرده است .

دوست داشتى حسین را دمادم در آغوش بگیرى و بوى حسین را با شامه تمامى رگهایت استشمام کنى . اما تو بزرگ بودى و حسین بزرگتر و شرم همیشه مانع مى شد مگر که بهانه اى پیش مى آمد؛ سفرى ، فراق چند روزه اى ، تسلاى مصیبتى و... تو همیشه به

نگاه اکتفا مى کردى و با چشمهایت بر سر و روى حسین بوسه مى زدى . وقتى على اکبر آمد، میوه بهانه چیده شد و همه موانع برچیده .

حسین کوچکت همیشه در آغوش تو بود و تو مى توانستى تمامى احساسات حسین طلبانه ات را نثار او مى کنى . از آن پس ، هرگاه دلت براى حسین تنگ مى شد، بوسه بر گونه هاى على اکبر مى زدى .

از آن پس ، على اکبر بود و در دامان مهر تو. على اکبر بود و دستهاى نوازش تو، على اکبر بود و نگاهاى پرستش تو و... حسین بود و ادراک عاطفه تو.

و اکنون نیز حسین بهتر از هر کس این رابطه را مى فهمد و عمق تعزیت تو را درک مى کند. دلت مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى .

اما چگونه ؟ با این قامت شکسته که نمى توان خیمه وجود حسین را عمود شد. با این دل گداخته که نمى توان بر جگر حسین مرهم گذاشت .

اکنون صاحب عزا تویى . چگونه به تسلاى حسین برخیزى ؟

نیازى نیست زینب ! این را هم حسین خوب مى فهمد.

وقتى پیکر پاره پاره على اکبر به نزدیکى خیمه ها مى رسد. و وقتى تو شیون کنان و صیحه زنان خودت را از خیمه بیرون مى اندازى ، وقتى به پهناى صورت اشک مى ریزى و روى به ناخن مى خراشى ، وقتى تا رسیدن به پیکر على ، چند بار زمین مى خورى و برمى

خیزى ، وقتى خودت را به روى پیکر على اکبر مى اندازى ، حسین فریاد مى زند که : ((زینب را دریابید.))

حسینى که خود قامتش در این عزا شکسته است و پشتش دوتا شده است . حسینى که غم عالم بر دلش نشسته است و جهان ، پیش چشمان اشکبارش تیره و تار شده است .

حسینى که خود بر بلندترین نقطه عزا ایستاده است ، فقط نگران حال توست و به دیگران نهیب مى زند که : ((زینب را دریابید. هم الان است که قالب تهى کند و کبوتر جان از نفس تنش بگریزد.))

+نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:زینب,سجاد,حسین,خواهر,برادر,عباس,ساعت7:22توسط محمد رضا | |


 

 

توی نجف یه خونه بود، که دیواراش کاهگلی بود

 

اسم صاحب اون خونه، مولای مردا علی بود

 

نصف شبا بلند می شد ، یه کیسه داشت که بر می داشت

 

خرما و نون و خوردنی ، هرچی که داشت تو اون می ذاشت

 

راهی کوچه ها می شد ، تا یتیما رو سیر کنه

 

تا سفره خالی شون و پر از نون و پنیر کنه

 

شب تا سحر پرسه می زد ، پس کوچه های کوفه رو

 

تا بوی بارون بکنه ، پاهای بی شکوفه رو

 

عبادت علی مگه می تونه غیر از این باشه

 

باید مثل علی بشه ، هرکی که اهل دین باشه

 

بعد از علی کی می تونه مرهم راز من بشه

 

درد دلامو گوش کنه ، دچار ساز من بشه

+نوشته شده در پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:نجف,مولاعلی,نون,خرما,سفره خالی,ساعت11:14توسط محمد رضا | |

 

سلام رقیه جان...

سلام دردانه ی اربابم...

سلام ۳ ساله ی مو سپیدم...

سلام ...

دلم میسوزد برای دل کوچک و شکسته ات...

دلم این روز ها زیاد میسوزد...

همیشه سوم محرم که میشود ... دلم برایت پر میزند...

روضه هایت دلم را به آتش میکشد...

عمو عباس گفتن هایت...

از وحشت در کربلا دویدند...

سیلی خوردنت...

گوشواره ات...

سربریده پدرت... در آغوشت...

میدانی رقیه جان...

من هم از نعمت پدر محروم بودم...

میدانم بی پدری چیست... غم فراق چیست...

خوب میدانم رفتن پدر یعنی چه...

خوب میدانم چشم انتظار بازگشت پدر بودن یعنی چه...

خوب میدانم...

من اما در اوج بی پناهی ... در اوج نبودنش ....

دلم را به دل ارباب گره زدم...

خوشا به حالت رقیه جان ...

در آن بلوای بی سر و ته میدانستی پدرت دوستت دارد...

من اما...

بماند ... بماند مثل همیشه که مانده ...

رقیه جان ...

نام تو را که بر زبان می آورم ... بی اختیار یاد مادرم زهرا(س) می افتم...

یاد روی نیلی تان ... یاد پهلوی شکسته تان ...

تو اما ... زود بود برایت تجربه دردی به این وسعت ....

آخر تو فقط 3 سال داشتی...

فدای دلت بشوم ... دستی بر دلم بکش ...

+نوشته شده در پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:رقیه,دردانه,عمو عباس,مادرم زهرا(س),ساعت8:49توسط محمد رضا | |

 

راه بهشت

حضرت عباس

عاشق اگر شدم، اثر چشم های توست

 

اصلاً تمام زیر سرِ چشم های توست

 

دلهایِ سنگ را به نگاهی طلا كنی

این كیمیاگری هنر چشم های توست

بعد از ابوتراب، تمام حجاز و شام

مبهوت جرأتِ جگر چشم های توست

كال و رسیده! گندم ری را خریده ای

این خصلتِ بخر- ببر چشم های توست

آیا بهشت می بری ام یا نمی بری!؟

محشر خدا پیِ نظر چشم های توست

با كاروان گریه سرانجام می رسم

راه بهشت از گذر چشم های توست

تا «إن یكاد» صبح و شبِ زینب تو هست

بال فرشته ها سپر چشم های توست

خرده گرفته اند كه اغراق می كنم

تیر سه شعبه دربه در چشم های توست

اینجا مدینه نیست، به فكر نقاب باش

مُشتی حسود دوروبر چشم های توست

بالای نیزه گریه ی شرمندگی فقط

از روضه های معتبر چشم های توست

لعنت به حرمله؛ كه به دنبال نیزه ها

سایه به سایه همسفر چشم های توست

 

 

 

بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان

+نوشته شده در چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:عاشق,ابوتراب,بال فرشته ها,مدینه,ساعت11:50توسط محمد رضا | |